گنجور

 
شهریار

کار گل زار شود گر تو به گلزار آیی

نرخ یوسف شکند چون تو به بازار آیی

ماه در ابر رود چون تو برآیی لب بام

گل کم از خار شود چون تو به گلزار آیی

شانه زد زلف جوانان چمن باد بهار

تا تو پیرانه‌سر ای دل به سر کار آیی

ای بت لشکری ای شاه من و ماه سپاه

سپر انداخته‌ام هرچه به پیکار آیی

روز روشن به خود از عشق تو کردم شب تار

به امیدی که توام شمع شب تار آیی

سایه و روشن مهتاب چنانم آشفت

که تو از هر در و دیوار پدیدار آیی

چشم دارم که تو با نرگس خواب‌آلوده

در دل شب به سراغ من بیدار آیی

خرمن طاعت مسجد رود آن روز به باد

که تو از میکده با آتش رخسار آیی

راستی رشتهٔ تسبیح گسستن دارد

چون تو ترسا بچه با حلقهٔ زنّار آیی

مرده‌ها زنده کنی گر به صلیب سر زلف

عیسی من به دم مسجد سردار آیی

عمری از جان بپرستم شب بیماری را

گر تو یک شب به پرستاری بیمار آیی

ای که اندیشه‌ات از حال گرفتاران نیست

باری اندیشه از آن کن که گرفتار آیی

با من این رفته قضا ای دل آزردهٔ من

که تو آزردهٔ یاران دل‌آزار آیی

با چنین دلکشی ای خاطره یار قدیم

حیفم آید که تو در خاطر اغیار آیی

لاله از خاک جوانان به در آمد که تو هم

شهریارا به سر تربت شهیار آیی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode