گنجور

 
شهریار

هر سحر یاد کز آن زلف و بناگوش کنیم

روز خود با شب غم دست در آغوش کنیم

دوش، شب در خمِ گیسوش به پایان آمد

امشب از زلف سخن تا به سر دوش کنیم

دل بیمار نتابد تب آن نرگس مست

مگر از شربت لعلش شکری نوش کنیم

بلبلانیم که گر لب بگشائیم ای گل

همه آفاق در اوصاف تو مدهوش کنیم

شب هجران چو شود صبح و برآید خورشید

داستان غم دوشینه فراموش کنیم

هوش اگر آفت عشق تو شود زان لب لعل

عشوه ای صاعقه خرمن آن هوش کنیم

اهل دل را نبود تفرقه ای جان بازآ

قصه معرفت این است اگر گوش کنیم

اشک روشنگر چشم است ولیکن نه چنان

که چراغ دل افروخته خاموش کنیم

خون دل ریخته ترک نگهی کو رستم

تا ز توران طلب خون سیاووش کنیم

از در توبه خطاپیشه دلا عذر گناه

عرضه با شاه گنه‌بخش خطاپوش کنیم

شهریارا غزل نغز تو قولیست قدیم

سخنی تازه گرت هست بگو گوش کنیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode