گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آب چشم ما به هر سو می رود

گر به چشم ما نشینی خوش بود

چشم ما تا دید روی او به خواب

بی خیالش یک زمانی نغنود

این نصیحت گوش کن می نوش کن

در خمار افتد هر آن کو نشنود

عشق سلطانست و تخت دل گرفت

عقل مسکین چون کند گر نگرود

تخم نیکی کار و بدکاری مکن

هر که کارد هر چه کارد بدرود

عاشق رندی که او سرمست ماست

از در میخانهٔ ما کی رود

نعمت الله در خرابات مغان

هر که بیند در پی او می رود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode