گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

نعمت الله جان به جانان داد و رفت

بر در میخانه مست افتاد و رفت

سید ما بندهٔ خاص خداست

گوییا شد از جهان آزاد و رفت

قرب صد سالی غم هجران کشید

عاقبت از وصل شد دلشاد و رفت

تا نپنداری که او معدوم گشت

یا بداد او عمر خود بر باد و رفت

برقعه ای از جسم و جان بربسته بود

بند برقع را ز رو بگشاد و رفت

در خرابات مغان مست و خراب

سر به پای خم می بنهاد و رفت

چون ندای ارجعی از حق شنود

زنده دل از عشق او جان داد و رفت

کل شیئی هالک الا وجهه

خواند بر دنیای بی بنیاد و رفت

نعمت الله دوستان یادش کنید

تا نگوئی رفت او از یاد و رفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode