گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

انسان کاملست که او کون جامعست

تیغ ولایت است که برهان قاطعست

صد جام خورده ایم و طلب می کنیم باز

بیچاره آن کسی که به یک جام قانعست

خورشید اگر چه روز منور کند ولی

مهریست عشق ما که شب و روز لامعست

مستان بزم ما چه بخوانند سِر عشق

روح القدس به ذوق ورا بزم سامعست

گفتم قبای گل بدرم در هوای او

اما نوای بلبل بیچاره مانعست

هر جا که دلبری به تو بنماید او جمال

نیکش ببین که آینهٔ صنع صانعست

گنجینه ایست ظاهر و گنجی است باطنش

سید به جان و دل به چنین گنج طامعست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode