گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

نرگست را باز سرخوش کرده ای

سنبلت بر گل مشوش کرده ای

دست از خون دل بیچارگان

باز می بینم منقش کرده ای

آتشی در جان ما انداختی

گوئیا نعلم در آتش کرده ای

جان ما را مبتلا کردی به هجر

عیش ما را باز ناخوش کرده ای

من نگویم ترک عشقت گرچه تو

یاری دیرینه ترکش کرده ای

ای دل آخر چیست حالت بازگوی

کاین چنین افتاده ای غش کرده ای

حال دل سید ز زلف یار پرس

زآنکه دل آنجا تو بندش کرده ای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode