گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

این چشم تو دایم مدام آب روان دارد به جو

بنشین دمی بر چشم ما آن آبروی ما بجو

سرچشمهٔ آبی خوشست در عین ما می‌کن نظر

کآب زلالی می‌رود از دیدهٔ ما سو به سو

رو را به آب چشم خود می‌شو که تا یابی صفا

گر روی خود شویی چو ما باشی چو ما پر آبرو

موج و حباب و قطره را می‌بین و در دریا نگر

با هر یکی یک دم بَرآ وز هر یکی ما را بجو

ما آینه تو آینه آن یک نموده رو به ما

گر یک دو بنماید تو را باشد دوئی از ما و تو

از گرمی ما خم میْ در جوش آید باز هی

وز آتش دلسوز ما هم جام سوزد هم سبو

این قول مستانه شنو در بزم سید خوش بخوان

رندی اگر یابی دمی اسرار مستان بازگو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode