گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

نور چشم مردمست از دیدهٔ عالم نهان

غیر عین او که بیند نور او در انس و جان

گر شود روشن به نور روی او چشم و دلت

نور روی او به عین روی او بینی عیان

در مظاهر مظهری ظاهر شده در چشم ما

دیده بگشا تا ببینی نور او در عین آن

حرف حرف یرلغ عالم چو می خوانم بذوق

در همه منشور می یابم به نام او نشان

یک سر مو در میان ما نمی گنجد حجاب

خوش میانی در کنار و خوش کناری در میان

صدهزار آئینه دارد درنظر آن یار من

لاجرم هر آینه او را نماید آن چنان

خوانده ام علم بدیع عارفان از لوح دل

باز اسرار معانی می کنم با تو بیان

در خرابات فنا جام بقا نوشیده ام

فارغ خوش فارغم خوش فارغ از هر دو جهان

نعمت الله از رسول الله مانده یادگار

کس ندیده سیدی چون سید صاحبقران

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode