گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

سالها شد که به جان طالب جانان خودم

درد دل می طلبم در پی درمان خودم

جام می بر کف و در کوی مغان می گردم

رند سرمست خود و ساقی مستان خودم

در نظر آینه می آرم و خود می نگرم

عاشق روی خود و واله و حیران خودم

مو به مو با همهٔ خلق مرا پیوند است

بستهٔ سلسلهٔ زلف پریشان خودم

نفسم آب حیاتی به جهان می بخشد

خضر وقت خودم و چشمهٔ حیوان خودم

سید و بنده و محبوب و محب خویشم

هر چه هستم دل و دلدار خود و آن خودم

نعمت اللهم و با ساقی سرمست حریف

بر سر خوان خودم دایم و مهمان خودم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode