گنجور

 
سیف فرغانی

دلا از آستین عشق دست کار بیرون کن

ز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کن

حریم دوست است این دل اگر نه دشمن خویشی

بغیر از دوست چیزی را دراو مگذار بیرون کن

تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در تو

سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن

اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر

سپر در رو مکش جوشن دراین پیکار بیرون کن

تو در کعبه بتان داری ازین پندارها در دل

ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کن

چو در مسجد سگان یابی مسلمان وار بیرون ران

چو در کعبه بتان بینی برو زنهار بیرون کن

سرت را در فسار حکم خویش آورد نفس تو

گر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کن

چو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سو نه

چو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کن

گرت در دل نیامد عشق و عاشق نیستی باری

برو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کن

تو می گویی که هشیارم ولیکن از می غفلت

هنوز اندر سرت مستی است ای هشیار بیرون کن

گل و خارست پایت را دراین ره هرچه پیش آید

هم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کن

تو اندر خویشتن دایم چو بو در گل چه ماندستی

چو برگ از شاخ و چون میوه سر از ازهار بیرون کن

براو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانی

گرت در دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode