گنجور

 
سیف فرغانی

مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس

که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس

چو سالها به جو و کاهِ ناز فربه شد

چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس

تو شیر بیشهٔ معنی شوی اگر بزنی

بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس

بآرزویی با نفس خویشتن امروز

چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس

ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود

چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس

دوباره بندهٔ آزی مگو ز آزادی

که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس

چو نفس بد گهرت را توان فریفت به زر

مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس

ز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرش

تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس

تو هیچ در خور دین کارکرد نتوانی

که آنچه در خور دینست نیست در خور نفس

تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر

بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس

اگر ز راه ادب پای می نهد بیرون

عنان شرع به دست است باز کش سر نفس

ز علم کن علم و عقل مهدی آیین را

متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس

تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن

تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس

بمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهد

ز طاعت تو ترا بت، ترا شد آزر نفس

الهی از من بیچاره عفو کن بکرم

که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس

اگر ولایت معنی بنده تا اکنون

نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس

بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت

ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس

بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی

بر آن امید که صافی شود مکدر نفس

نصیحت آب حیاتست و اهل دل گویند

که خضر جان خورد این آب بی سکندر نفس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode