گنجور

 
سیف فرغانی

ای ز تو هم خرقه هم سجادهٔ تو بی نماز

در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز

در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن

یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز

چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را

بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز

از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی

وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز

از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل

دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز

بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی

هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز

گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست

آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز

از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر

جامهٔ دینت خوهد از رنگ درویشی طراز

ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت

تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز

در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر

بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز

از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید

چون مُقامِر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز

از اصول دین برون افتد ره تو چون شود

طبع ناموزون {تو} بر چنگ حیلت پرده ساز

خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر

آب نی در رو و داری آتشی در جای راز

چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع

ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز

چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی

در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز

تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم

ورچه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز

تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست

هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز

گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا

دیدهٔ توحید یکسان بین و علم امتیاز

ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت

ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز

ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر

بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز

سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی

رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode