گنجور

 
سیف فرغانی

هرکه همچون من و تو از عدم آمد بوجود

همه دانند که از بهر سجود آمد و جود

تا بسی محنت خدمت نکشد همچو ایاز

مرد همکاسهٔ نعمت نشود با محمود

هرکه مانند خضر آب حیات دین یافت

بهر دنیا بر او نیست سکندر محسود

ای {که} بر خلق حقت دست و ولایت دادست

خلق آزرده مدار از خود و حق ناخشنود

آتش اندر بنهٔ خویش زدی ای ظالم

که بظلم از دل درویش برآوردی دود

گرچه داری رخ چون آتش و اندام چو آب

زیر این خاک از آن آتش و آب افتد زود

ورچه در کبر بنمرود رسیدی و گذشت

من همی گویمت از پشه بترس ای نمرود

ز بر و زیر مکن کار جهانی چون عاد

که بیک صیحه شوی زیر و زبر همچو ثمود

تا گریبان تو از دست اجل بستانند

ای که از بهر تو آفاق گرفتند جنود

پیش ازین بی دگران با تو بسی بود جهان

پس ازین با دگران بی تو بسی خواهد بود

گرچه عمر تو درازست، چو روزی چندست

هم بآخر رسد آن چیز که باشد معدود

ورچه خوش نایدت از دنیی فانی رفتن

نه تویی باقی {و} خالد نه جهان جای خلود

نرم بالای زمین رو که بزیر خاکست

سرو سیمین قد و رو و گل رنگین خدود

این زر سرخ که روی تو ز عشقش زردست

هست همچون درم قلب و مس سیم اندود

عمر اندر طلبش صرف {شود} آنت زیان!

دگری بعد تو زآن مایه کند، اینت سود!

رو هوا گیر چو آتش که ز بهر نان مرد

تا درین خاک بود آب خورد خون آلود

عاقبت بذ بجزای عمل خود برسید

خار می کاشت از آن گل نتوانست درود

نیک بختان را مقصود رضای حقست

بخت خود بد مکن و باز ممان از مقصود

گر درم داری با خلق کرم کن زیرا

«شرف نفس بجودست و کرامت بسجود»

سیف فرغانی در وعظ چو سعدی زین سان

سخنی گفت و بود دولت آنکس که شنود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode