گنجور

 
سیف فرغانی

هر کو نه خدمت تو کند در بطالتست

وآن کو نه مدحت تو کند در ضلالتست

قومی بکار دنیی وقومی بآخرت

مشغولیی که با تو نباشد بطالتست

نظمی که می کنیم وبآخر نمی رسد

از داستان عشق تو اول مقالتست

از حال ما خبر ز مجانین عشق پرس

هشیار را خبر نبود کین چه حالتست

گفتم بدل که تحفه جانان مکن زجان

گو را بکار ناید ومارا خجالتست

ابرام نامه گرچه ازآن در بریده ام

آهم رسول صادق وشعرم رسالتست

ای عالم ار تو وعده بجنت کنی خطاست

مشتاق دوست را که ز حورش ملالتست

آنکو بعلم وعقل خود از دوست باز ماند

عقلش جنون شناس که علمش جهالتست

وقتست سیف را که نگوید دگر سخن

ذکرت بدل کند که زبان را کلالتست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode