گنجور

 
سیف فرغانی

تا نمودی روی و دیدم گرد چشمت آن مژه

می کنم در حسرت چشم تو خون باران مژه

گرخوهی تا بنگری بیمار تیرانداز را

بنگر اندر روی خود وآن چشم بین وآن مژه

تاکمان ابرو اندر قبضه حکمش فتاد

چشم شوخت کرد تیر غمزه را پیکان مژه

مرغ دل برآتش سودای تو کردم کباب

زآنکه شد چشم جگرخوار ترا دندان مژه

دلربای وخوب چون ابروست بر بالای چشم

زیر ابروی تو ای بر نیکوان سلطان مژه

شورم اندر جان شیرین اوفتد فرهادوار

هرکجا بر هم زنی ای خسرو خوبان مژه

دیده خون بارست تا ز آن چشم شیرافگن شدست

گوسپند صبر ما را پنجه گرگان مژه

بر زمین خشک بارد ابر رحمت هر کجا

عاشقی راتر شود از دیده گریان مژه

تا ترا ز آن پسته خندان شکر بارست لب

بنده را زین چشم گریانست خون افشان مژه

نسبت چشمت بنرگس کرد نتوانم چنان

کز برای چشم نرگس ساختن نتوان مژه

خوش بخسبد فتنه چون در قند ز روسی کشد

چشم هندوی ترا ای ماه ترکستان مژه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode