گنجور

 
سیف فرغانی

بندهٔ عشقِ توام زآن پادشایی می‌کنم

دولتی دارم که در کویت گدایی می‌کنم

خسرو ملک جهانی تو از آن فرهادوار

من به شیرین سخن خسروسِتایی می‌کنم

از پی سلطان حسنت تا بگیرد شرق و غرب

من به شمشیرِ زبان عالم‌گشایی می‌کنم

آفتاب انصاف داد و گفت معنی جمال

جمله آن مَهْ راست من صورت‌نمایی می‌کنم

ماه گفت از پرتو رخسار چون خورشید اوست

شب تاریک اگر من روشنایی می‌کنم

عنصری طبع چون در کار و صفت عاجزست

من ز دیده انوری وز دل سنایی می‌کنم

از سخن گفتن دلت جانا سوی من میل کرد

من به مغناطیس شعر آهنربایی می‌کنم

عشق جان‌افروز تو چون با دلم پیوند کرد

هر زمان از جسم خود عزم جدایی می‌کنم

مرغ محبوسم مرا دست علایق بند پای

از قفس بیرون سری بهر رهایی می‌کنم

من درین ویرانه بودم بوم تا عنقای عشق

سایه‌ای بر من فگند اکنون همایی می‌کنم

شاخ امیدم به وصل روی (تو) بی‌برگ شد

بلبلم دایم فغان زین بی‌نوایی می‌کنم

من بدین اقبال و طالع دولت وصل ترا

نیستم لایق ولی بخت‌آزمایی می‌کنم

سیف فرغانی تو شمعی من چو آتش مر ترا

تن همی‌کاهم ولکن جان‌فزایی می‌کنم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode