گنجور

 
سیف فرغانی

ای گل روی تو برده رونق گلزارها

در دل غنچه بسی حسن ترا اسرارها

گر بیاد روی تو آبی خورم در وقت مرگ

بی گل از خاک رهی سر بر نیارد خارها

گل که باشد پیش روی تو که او را چون گیاه

بعد ازین آرند و بفروشند در بازارها

با چلیپای سر زلفت که ناقوس اشکند

نعره توحید خیزد زین پس از زنارها

حسن شهر آشوب (تو) چون بر ولایت دست یافت

سروران ملک را در پا رود دستارها

کار من زهد است و توبه دادن مردم زمی

گر می عشقت خورم توبه کنم زین کارها

عشق داند نقش اغیار از دل عاشق سترد

سکه را آتش تواند بردن از دینارها

کس برون خانه محرم نیست سر عشق را

در فرو بند این سخن می گوی با دیوارها

گر درختانرا بود از سر حلاج آگهی

آنچه از وی می شنودی بشنوی از دارها

گر بهار وصل خواهی سیف فرغانی برو

همچو بلبل در خزان دم درکش از گفتارها

دلبرا بی من مرو گر گویدت پور حسن

خیز تا طوفی کنیم ای دوست در گلزارها

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode