گنجور

 
سیف فرغانی

ترکیست یار من که نداند کس از گلش

او تند خو و بنده نه مرد تحملش

پسته دهان که در سخن و خنده می شود

زآن پسته پرشکر طبق روی چون گلش

پایان زلف جعد پریشان سرش ندید

چندانکه دور کرد دل اندر تسلسلش

بی او ز زندگانی چون سیر گشته ام

زآن جان خطاب می کنم اندر ترسلش

او شاه بیت نظم جهانست زینهار

جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش

هر صورتی که نقش کند در ضمیر من

اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش

چندین هزار ترک تتاری نغوله را

گیسو بریده بینی ازآشوب کاکلش

او زیور عروس جمال خودست و نیست

بهر مزید حسن بزیور تجملش

آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت

بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش

دیوانه یی شود که نیاید بهوش باز

هر عاقلی که دید بمستی شمایلش

جان برد و عشوه داد وهمه ساله این بود

با او تقرب من و با من تفضلش

آنکس که اسب در پی این شهسوار راند

رختش بآب رفت و خرافتاد بر پلش

با گلستان چهره او فارغست سیف

از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode