گنجور

 
سیف فرغانی

ای ز یاران گشته غافل از تو خود یاری نیاید

خفته‌ای در جامه ناز از تو بیداری نیاید

قدر غمخواران عشق خود ندانی تا چو ایشان

غم خوری بسیار و پیشت کس به غمخواری نیاید

از در تو نان نیابم زآنکه همچون من گدا را

خاکِ همچون سیم، حاصل جز به دشواری نیاید

هر که ترک مال کرد و چون فقیر آمد بر این در

همچو زر هر جا رود هرگز بر او خواری نیاید

روی شهرآرای تو حاجت به آرایش ندارد

مهر و مه را فیض نور از چرخ زنگاری نیاید

چون ز حضرت سلک قرآن را جواهر منتظم شد

حاجتی اوراق مصحف را به زرکاری نیاید

یک دِرم از خاک کویت به ز صد گنج است وی را

کار این گوهر از آن زرهای دیناری نیاید

هر کجا تو رو نمودی شور اندر مردم افتد

از مگس چون شهد بیند خویشتن‌داری نیاید

عشق اگر پوشیده دارم از ملامت باشم ایمن

بر کمر چون کیسه نبود کس به طراری نیاید

جانم از لعل تو بوسی یافت شیرین شد حدیثم

طوطی ار شکر خورد زو تلخ گفتاری نیاید

صحبت بد نیک را هرگز نگرداند ز نیکی

گرچه با خار است گل هرگز ازو خاری نیاید

گر نبیند روی خوبت سیف فرغانی چه گوید

چون گلی نبود ز بلبل ناله و زاری نیاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode