گنجور

 
سیف فرغانی

حدیث عشق در گفتن نیاید

چنین در هیچ در سفتن نیاید

ززید و عمر و مشنو کین حکایت

چو واو عمر و در گفتن نیاید

جمال عشق خواهی جان فدا کن

که هرگز کار جان از تن نیاید

شعاع روی او را پرده برگیر

که آن خورشید در روزن نیاید

از آن مردان شیرافگن طلب عشق

کزین مردان همچون زن نیاید

ز زر انگشتری سازند و خلخال

ولی آیینه جز ز آهن نیاید

غم عشق از ازل آرند مردان

وگرچه آن به آوردن نیاید

سری بی دولتست آنرا که با عشق

از آنجا که دست در گردن نیاید

غمش با هر دلی پیوند نکند

شتر در چشمه سوزن نیاید

چو زنده سیف فرغانی بعشقست

چراغ جانش را مردن نیاید

بدان خورشید نتوانم رسیدن

اگر چون سایه یی با من نیاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode