گنجور

 
سیف فرغانی

ترا به زمن هم نفس کم نیاید

چو تو شکری را مگس کم نیاید

مرا گر ز رویت نفس منقطع شد

چوآیینه باشد نفس کم نیاید

مرا همچو تو هیچ کس نیست لیکن

ترا همچو من هیچ کس کم نیاید

مرا در سرای جان هوسهاست با تو

اسیر هوا راهوس کم نیاید

من ارباشم و گر نباشم غمت را

بجای دگر دست رس کم نیاید

وگر ناله وزاری من نباشد

درآن کاروان زین جرس کم نیاید

اگر شحنه ازکار معزول گردد

شب شهریان را عسس کم نیاید

بدین حسن رخ ازپی عشق بازی

برین نطع چون من فرس کم نیاید

تو دامی همی نه که مرغی درافتد

توآتش همی کن که خس کم نیاید

ببختی که داریم وحسنی که داری

ترا مرغ و مارا قفس کم نیاید

اگر رفت بی مونسی سیف ازین در

چو تو مصطفی را انس کم نیاید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode