گنجور

 
سیف فرغانی

گر دوست حق عشق خود از ما طلب کند

از خارهای بی‌گل خرما طلب کند

عشاق او به خلق نشان می‌دهند ازو

وای ار کسی نشان وی از ما طلب کند

زین خرقه‌ای که خرقه ما گشت بوی فقر

از برد باف جامه دیبا طلب کند

اندر سوال دوست ندانم جواب چیست

این اسم را گر از تو مسما طلب کند

از عاقلان چه می‌طلبی وجد عارفان

عاقل ز زمهریر چه گرما طلب کند

درویش در سماع قدم بر فلک نهد

آتش چو برفروزد بالا طلب کند

در وی به جای خوف و طمع حرص مورچه است

صوفی گه چون مگس همه حلوا طلب کند

زین غافلان صلاح دل و دین طمع مدار

از دردمند کس چه مداوا طلب کند

در کوی عشق جای نیابد کسی که او

تا رخت خویشتن ننهد جا طلب کند

از چون منی (چه) می‌طلبی زندگی دل

از مرده چون کسی دم احیا طلب کند

جانان ز ما دلی به غم عشق منشرح

از پارگین فراخی دریا طلب کند

از همچو ما فسرده‌دلان شوق موسوی

از جیب سامری ید بیضا طلب کند

وز سیف جان راه رو و چشم راه بین

بر روی کور دیده بینا طلب کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode