گنجور

 
سیف فرغانی

دلبرا اندوه عشقت شادی جان آورد

بهر بیماری دل درد تو درمان آورد

هر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن تو

صدچو من یعقوب را در بیت احزان آورد

سالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیر

ناگهان پیراهن یوسف بکنعان آورد

آفتاب روی تو چون در عرب پیدا شود

از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد

همتی باید که عاشق را درین راه افگند

رخش می باید که رستم را بمیدان آورد

دل فگند این نفس را اندر بلای عشق تو

برسرکافر دعای نوح طوفان آورد

دل چو از شوقت بنالد دیده گردد اشک بار

چون بغرد رعد آنگه ابر باران آورد

هیچ دنیای دوست را عشقت زتو آگه نکرد

خضر کی بهر سکندر آب حیوان آورد

برسر شاهان زند درویش با شمشیر عشق

جنگ با شیران کند چون پیل دندان آورد

ملک جان ودل بغارت می رود درویش را

کز بر سلطان حسنت عشق فرمان آورد

عاشق تو گرچه درویش است زر بخشد چو جان

نی زهر در همچو زنبیل گدا نان آورد

ماه با خرمن نشاید کز برای دانه یی

همچو خوشه سر بزیر پای گاوان آورد

آرزوی لعل خندانت که جان را شیر داد

پیر را چون طفل پستان جوی گریان آورد

گنج گوهر چون زبان اندر دهان یابد کجا

تنگ دستی چون من آن لب را بدندان آورد

روز آخر شاد خیزد سیف فرغانی زخاک

درغم عشقت اگر یک شب بپایان آورد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode