گنجور

 
سیف فرغانی

بر صفحه رخسار تو آنکس که نظر کرد

خط تو چو اعراب دلش زیر و زبر کرد

آنرا که دمی دیده دل گشت گشاده

چشم از همه در بست و بروی تونظر کرد

مارا کمر تو زمیان تو نشان داد

مارا سخن تو زدهان تو خبر کرد

چون صورت تو معنی صد رنگ ندیدم

تا دیده معنیم تماشای صور کرد

با یوسف اگر چند فرو رفت مه حسن

خورشید شد و سر زگریبان تو بر کرد

هرگز من و تو هردو بدین حال نبودیم

حسن تو ترا شکل و مرا شیوه دگر کرد

در کوی تو مارا نبود جای اقامت

وآن قید نکردی که توانیم سفر کرد

در حسرت وصل تو دل سوخته بگریست

آبش چو کم آمد مددش خون جگر کرد

زین کار خلاصی نتوان یافت بتدبیر

زین سیل بکشتی نتوانیم گذر کرد

چندانکه توانم من گریان ز فراقت

زآن لب که بیک خنده جهان پر زشکر کرد

بوسی خوهم وگر ندهی باز نیایم

زین کدیه که کار من درویش چو زر کرد

در خوابگه وصل تو یک روز نخسبد

عاشق که شبی درغم هجرانت سحر کرد

از وعده وصل تو دلم چون نشود شاد

گویند بود میوه زشاخی که زهر کرد

سیف این همه اشعار نه خود گفت اگر گفت

مست تو شد این عربده می کرد اگر کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode