گنجور

 
سیف فرغانی

هر چه غیر دوست اندر دل همی آید ترا

جمله ناپاکست و تو پاکی نمی‌شاید ترا

ور تو ذکر او کنی هر گه که ذکر او کنی

غافلی از وی گر از خود یاد می‌آید ترا

زهر با یادش زیان نکند ولی بی یاد او

گر خوری تریاک همچون زهر بگزاید ترا

گر دلت جانان خوهد میل دل از جان قطع کن

ور دلت جان می‌خوهد جانان نمی‌باید ترا

تا به هر صورت نظر داری به معنی تیره‌ای

صیقلی چون آینه چندان که بزداید ترا

ور ز خاک کوی او یک ذره در چشمت فتد

آفتابی بعد از آن اندر نظر ناید ترا

چهره معنی چو نبود خوب زشتی حاصلست

هر نفس کز جان تو صورت بیاراید ترا

تا تو تن را خادمی جان از تعب آسوده نیست

خدمت تن ترک کن تا جان بیاساید ترا

ور گشایش می‌خوهی بر خود در راحت ببند

کین در ار بر خود نبندی هیچ نگشاید ترا

از برای نیش زنبورش مهیا داردت

گر ز شیرینیش انگشتی بیالاید ترا

بر سر این کوی می‌کن پای محکم چون درخت

ورنه هر بادی چو خس زین کوی برباید ترا

گر هزاران دم زنی بی عشق جمله باطلست

جهد کن تا یک نفس عشق از تو برباید ترا

تا ز تو دجال نفست را خر اندر آخورست

تو نه‌ای عیسی اگر مریم همی‌زاید ترا

شرع می‌گوید که طاعت کن ولیکن نزد دوست

طاعت آن باشد که عشق دوست فرماید ترا

چون کنی در هر چه می‌بینی نظر از بهر دوست

دوست اندر هر چه بینی روی بنماید ترا

اندر این راهی که مشتاقان قدم از جان کنند

سر به جایش نِه چو کفش از پا بفرساید ترا

سیف فرغانی کمال عشقت ار حاصل نشد

غیر نقصان بعد از ذین چیزی نیفزاید ترا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode