سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۹۵ - در معنی این حدیث پیغامبر علیه السلام که جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری
... در جنانی که هس شد ز جنان
در فغانم ز ننگ عالم دون
که کند خلق را بخود مفتون ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۹۶ - در بیان مرید شدن سید برهان الدین محقق ترمدی رضی اللّه عنه حضرت مولانا ابهاء الدین و الحق ولد را عظم اللّه ذکره در بلخ و دیدن مفتیان بلخ پیغامبر را علیه السلام در خواب که در خیمۀ بزرگ نشسته بود و بهاء الدین ولد را استقبال کرد و با کرام و اعزاز از تمام بالای خود نشانید و بمفتیان فرمود که بعد از این او را سلطان العلماء خوانند و آمدن مفتیان بامداد باتفاق تا آن عجایب را که در یک شب دیده بودند عرضه کنند که دوش چنین دیدیم پیش از آنکه بسخن آیند حضرتش جمله را بعین آن صورت که ایشان دیده بودند بعلامات تمام بیان فرمود، بیهوشی و حیرت آن جماعت یکی در هزار شد و پیوسته ضمایر خلایق گفتی و بر سر آن فایدههای دیگر فرمودی که سر سر ایشان بود و از آن خبر نداشتند.
... همه را کرد او تمام بیان
جمله پیشش فغان بر آوردند
بی دف و نای شورها کردند ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۳۱ - در تفسیر این آیه که ولنبلونکم بشیئی من الخوف و الجوع و نقص من الاموال والانفس و الثمرات و بشر الصابرین. و هم در تفسیر این آیه که عسی ان تکرهوا شیئاً و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئاً و هو شر لکم و اللّه یعلم و انتم لاتعلمون
... گفت موسی ورا در آخر کار
تیر جست از کمان فغان بگذار
هیچ از این مرگ نیستت چاره ...
... چونکه در مرگ نبودت ایمان
از چنان مرگ کن چنین افغان
ورنه چون می بری به هم ایمان ...
... بعد از این چون شد از نظر پنهان
چاره ای نیست غیر آه و فغان
گشت از فرقتش روان ویران ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۴۹ - در بیان نقل فرمودن شیخ کریم الدین پسر بکتمر رحمة اللّه علیه. و در تقریر آنکه چون ولیی از این جهان رحلت کند نباید نومید شدن. که تا جهان قایم است اولیای حق دایم خواهند بودن. زیرا مقصود حق تعالی از این عالم و ازین خلق وجود مبارک ایشان است نه صورت جهان و جهانیان
... منزلش گشت باز مقعد صدق
گرچه از رحلتش فغان کردیم
اشگ از چشمها روان کردیم ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۵۶ - در بیان آنکه حق تعالی ارواح را پیش از اشباح بنهصد هزار سال آفرید و همه را برحمت خود میپرورد و آسوده میداشت. چون فرمود الست بربکم گفتند بلی. ندا کرد که اهبطوا. از این عالم بیچون در آن عالم چون روید و در قوالب آب و گل ساکن شوید وفای عهد شما ظاهر گردد. پس هر کرا آنجا عیشی و طیشی و راحتی بود اینجا باز جویان آن شود که حب الوطن من الایمان. و هر کرا نبود چه جوید، حیوانی باشد از این عالم رسته چون گاو و خر بصورت آدمی و بمعنی حیوان. حیوان از کجا و معرفت حق از کجا.
... تا نگردد میسرش باز آن
باشد اندر خروش و آه و فغان
جملۀ اولیا چنین کردند ...
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۶۷ - در بیان آنکه عالم چون کوهی است. و افعال و اقوال آدمیان چون صداها که بشخص وا میگردد بدی را بدی و نیکی را نیکی که انالانضیع اجرمن احسن عملا
این جزا را تو چون صدا میدان
کز که آید بوقت بانگ و فغان
گر بود بانگ سخت هم ز صدا ...
... چون که گردی تو عاقبت بیدار
بانگ و افغان کنی ز غم بسیار
دست خایی چو ظالمان در حشر ...
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
در شهر بگویید چه فریاد و فغان است
آن سرو مگر باز به بازار روان است ...
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲
... هر برگ گل که باد صبا از چمن ربود
مرغان ز رنگ و بوی تو اندر فغان هنوز
چندین هزار سال حدیث تو گفته اند ...
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
... با تو یک رنگ شدم وز همه باز آمده ام
مرغ دل بر سر زلفت به فغان می گوید
چیست تدبیر که در چنگل باز آمده ام ...
همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
... افتاده بینی بی خبر در پای سرو و نارون
هر شب فغان عاشقان آید ز کویت همچنان
کآید به وقت صبحدم فریاد مرغان از چمن ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
... بده بیار ستیز صلاح جویان را
فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب
وز آن فغان مدد روح بخش انسان را
خلاف مدعیان است التفات به چنگ ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳
... ز در درآی و دمی در کنار من بنشین
که بی تو از همه اعضای من فغان برخاست
به گریه گرچه درآیم ز غایت رقت ...
... به هر کجا که نزاری به سوز دل بنشست
فغان ز سدره نشینان آسمان برخاست
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴
... عجیب نیست اگر میل دل به دلبندست
فغان کنند نصیحت کنان نمیدانند
که بند پای دل مستمند من پندست ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸
... ز خویش و آشنا بی گانه کرده ست
فغان از چشم دل دزدت که چشمم
چو گوشت معدن دردانه کرده ست ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸
... میان عالم و جاهل کجا بود ترجیح
فغان اهل دل از زاهدان معترض است
دل از پی دو درم سیم و زر به کف تسبیح ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴
... نزاریا به زه آور کمان آه و بنال
چنان که تیر فغانت به بیرجند افتد
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۷
... فدای دوست چو فرمان دهد برافشانند
فغان ز قصه زراقیان زهد فروش
جهود باشم ار آن کافران مسلمانند ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۲
... یا بکن کوتاه دست از ملت پیغمبرش
ورنه پیش شحنه بردارم فغان از محتسب
داد من بستاند از چشمان مست دل برش ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۱
... ز چین عرق چین مشکین تو
ختا در فغان است و چین در خروش
درون لبت چشمه روح بخش ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۲
... طالب مقصود را جنبش دردی کفاف
چند کنم بی زبان چند زنم بی فغان
ناله ی آهن گداز نعره ی گردون شکاف ...