گنجور

 
۵۸۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۰۰

 

صد روز دراز گر به هم پیوندی

جان را نشود از این فغان خرسندی

ای آن که به این حدیث ما می خندی ...

مولانا
 
۵۸۲

مولانا » فیه ما فیه » بِسْمِ الله الرحْمنِ الرَّحِیمْ - رَبِّ تَّمِمْ بِالْخَیْرِ

 

... خلقان صورت این سخن را گرفته اند که نشاید که عالم به زیارت امیر آید تا از شرور عالمان نباشد معنیش این نیست که پنداشته اند بلک معنیش اینست که شر عالمان آن کس باشد که او مدد از امرا گیرد و صلاح او و سداد او بواسطه امرا باشد و از ترس ایشان اول خود تحصیل به نیت آن کرده باشد که مرا امرا صلة دهند و حرمت دارند و منصب دهند پس از سبب امرا او اصلاح پذیرفت و از جهل به علم مبدل گشت و چون عالم شد از ترس و سیاست ایشان مؤدب و بر وفق طریق می رود کام و ناکام پس علی کل حال اگر امیر به صورت به زیارت او آید و اگر او به زیارت امیر رود زایر باشد و امیر مزور و چون عالم درصدد آن باشد که او به سبب امرا به علم متصف نشده باشد بل علم او اولا و آخرا برای خدا بوده باشد و طریق و ورزش او بر راه صواب طبع او آنست و جز آن نتواند کردن چنانک ماهی جز در آب زندگانی و باش نتواند کردن و از او آن آید این چنین عالم را عقل سایس و زاجر باشد که از هیبت او در زمان او همه عالم منزجر باشند و استمداد از پرتو و عکس او گیرند اگرچه آگاه باشند یا نباشند این چنین عالم اگر به نزد امیر رود به صورت مزور باشد و امیر زایر زیرا در کل احوال امیر از او می ستاند و مدد می گیرد و آن عالم ازو مستغنی ست همچو آفتاب نوربخش است کار او عطا و بخشش است علی سبیل العموم سنگ ها را لعل و یاقوت کند و کوه های خاکی را کان های مس و زر و نقره و آهن کند و خاک ها را سبز و تازه و درختان را میوه های گوناگون بخشد پیشه او عطاست و بخشش بدهد و نپذیرد چنانک عرب مثل می گوید نحن تعلمنا ان نعطی ما تعلمنا ان نأخذ پس علی کل حال ایشان مزور باشند و امرا زایر

در خاطرم می آید که این آیت را تفسیر کنم اگر چه مناسب این مقال نیست گفتم اما در خاطر چنین می آید پس بگوییم تا برود حق تعالی می فرماید يا أيها النبي قل لمن في أيديکم من الأسرى إن يعلم الله في قلوبکم خيرا يؤتکم خيرا مما أخذ منکم ويغفر لکم والله غفور رحيم سبب نزول این آیت آن بود که مصطفی صلی الله علیه و سلم کافران را شکسته بود و کشش و غارت کرده اسیران بسیار گرفته بند در دست و پای کرده و در میان آن اسیران یکی عم او بود عباس رضی الله عنه ایشان همه شب در بند و عجز و مذلت می گریستند و می زاریدند و امید از خود بریده بودند و منتظر تیغ و کشتن می بودند مصطفی صلوات الله علیه در ایشان نظر کرد و بخندید ایشان گفتند دیدی که در او بشریت هست و آنچه دعوی می کرد که در من بشریت نیست به خلاف راستی بود اینک در ما نظر می کند ما را درین بند و غل اسیر خود می بیند شاد می شود همچنانکه نفسانیان چون بر دشمن ظفر یابند و ایشان را مقهور خود بینند شادمان گردند و در طرب آیند مصطفی صلوات الله علیه ضمیر ایشان را دریافت گفت نی حاشا که من ازین رو می خندم که دشمنان را مقهور خود می بینم یا شما را بر زیان می بینم من از آن شاد می شوم بل خنده ام از آن می گیرد که می بینم به چشم سر که قومی را از تون و دوزخ و دوددان سیاه به غل و زنجیر کش کشان به زور سوی بهشت و رضوان و گلستان ابدی می برم و ایشان در فغان و نفیر که ما را ازین مهلکه در آن گلشن و مأمن چرا می بری خنده ام می گیرد با این همه چون شما را آن نظر هنوز نشده است که این را که می گویم دریابید و عیان ببینید حق تعالی می فرماید که اسیران را بگو که شما اول لشکرها جمع کردید و شوکت بسیار و بر مردی و پهلوانی و شوکت خود اعتماد کلی نمودید و با خود می گفتید که ما چنین کنیم مسلمانان را چنین بشکنیم و مقهور گردانیم و بر خود قادری از شما قادرتر نمی دیدید و قاهری بالای قهر خود نمی دانستید

لاجرم هر چه تدبیر کردید که چنین شود جمله بعکس آن شد باز اکنون که در خوف مانده اید هم از آن علت توبه نکرده اید نومیدید و بالای خود قادری نمی بینید پس می باید که در حال شوکت و قدرت مرا بینید و خود را مقهور من دانید تا کارها میسر شود و در حال خوف از من امید مبرید که قادرم که شما را ازین خوف برهانم و ایمن کنم آنکس که از گاو سپید گاو سیاه بیرون آرد هم تواند که از گاو سیاه سپید بیرون آورد که تولج الليل في النهار وتولج النهار في الليل وتخرج الحي من الميت وتخرج الميت من الحي اکنون در این حالت که اسیرید امید از حضرت من مبرید تا شما را دست گیرم که إنه لا ييأس من روح الله إلا القوم الکافرون اکنون حق تعالی می فرماید که ای اسیران اگر از مذهب اول بازگردید و در خوف و رجا ما را بینید و در کل احوال خود را مقهور من بینید من شما را ازین خوف برهانم و هر مالی که از شما به تاراج رفته است و تلف گشته جمله را باز به شما دهم بلک اضعاف آن و به از آن و شما را آمرزیده گردانم و دولت آخرت نیز به دولت دنیا مقرون گردانم عباس گفت توبه کردم و از آنچ بودم باز آمدم مصطفی صلوات الله علیه فرمود که این دعوی را که می کنی حق تعالی از تو نشان می طلبد شعر دعوی عشق کردن آسانست \ لیکن آن را دلیل و برهان ست عباس گفت بسم الله چه نشان می طلبی فرمود که از آن مال ها که ترا مانده است ایثار لشکر اسلام کن تا لشکر اسلام قوت گیرد اگر مسلمان شده ای و نیکی اسلام و مسلمانی می خواهی گفت یا رسول الله مرا چه مانده است همه را به تاراج برده اند حصیری کهنه رها نکرده اند فرمود صلوات الله علیه که دیدی که راست نشدی و از آنچه بودی بازنگشتی بگویم که مال چه قدر داری و کجا پنهان کرده ای و به که سپرده ای و در چه موضع پنهان و دفن کرده ای گفت حاشا فرمود که چندین مال معین به مادر نسپردی و در فلان دیوار دفن نکردی و وی را وصیت نکردی به تفصیل که اگر باز آیم به من بسپاری و اگر به سلامت باز نیایم چندینی در فلان مصلحت صرف کنی و چندینی به فلان دهی و چندینی ترا باشد چون عباس این را بشنید انگشت برآورد به صدق تمام ایمان آورد و گفت ای پیغامبر به حق من می پنداشتم که ترا اقبال هست از دور فلک چنانک متقدمان را بوده است از ملوک مثل هامان و شداد و نمرود و غیرهم چون این را فرمودید معلومم شد و حقیقت گشت که این اقبال آن سری ست سرایی ست و الهی ست و ربانی ست مصطفی صلوات الله علیه فرمود راست گفتی این بار شنیدم که آن زنار شک که در باطن داشتی بگسست و آواز آن به گوش من رسید مرا گوشی است پنهان در عین جان که هر که زنار شک و شرک و کفر را پاره کند من به گوش نهان بشنوم و آواز آن بریدن به گوش جان من برسد اکنون حقیقت است که راست شدی و ایمان آوردی ...

مولانا
 
۵۸۳

مولانا » فیه ما فیه » فصل چهاردهم - در آدمی عشقی و دردی و خارخاری و تقاضایی هست

 

... سؤال کرد که مغولان مالها را می ستانند و ایشان نیز ما را گاه گاهی مالها می بخشند عجب حکم آن چون باشد فرمود هرچه مغول بستاند همچنان است که در قبضه و خزینه حق درآمده است همچنانک از دریا کوزه ای یا خمی را پر کنی و بیرون آری آن ملک تو گردد مادام که در کوزه و یا خم است کس را دران تصرف نرسد هرک ازان خم ببرد بی اذن تو غاصب باشد اما باز چون به دریا ریخته شد بر جمله حلال گردد و از ملک تو بیرون آید پس مال ما بر ایشان حرام است و مال ایشان بر ما حلال است لارهبانیة فی الاسلام الجماعة رحمة مصطفی صلوات الله علیه کوشش در جمعیت نمود که مجمع ارواح را اثرهاست بزرگ و خطیر در وحدت و تنهایی آن حاصل نشود و سر اینکه مساجد را نهاده اند تا اهل محله آنجا جمع شوند تا رحمت و فایده افزون باشد و خانه ها جداگانه برای تفریق است و ستر عیبها فایده آن همین است و جامع را نهادند تا جمعیت اهل شهر آنجا باشد و کعبه را واجب کردند تا اغلب خلق عالم از شهرها و اقلیم ها آنجا جمع گردند گفت مغولان که اول درین ولایت آمدند عور و برهنه بودند مرکوب ایشان گاو بود و سلاح هاشان چوبین بود این زمان محتشم و سیر گشته اند و اسبان تازی هرچه بهتر و سلاح های خوب پیش ایشانست فرمود که آن وقت که دل شکسته و ضعیف بودند و قوتی نداشتند خدا ایشان را یاری داد و نیاز ایشان را قبول کرد درین زمان که چنین محتشم و قوی شدند حق تعالی با ضعف خلق ایشان را هلاک کند تا بدانند که آن عنایت حق بود و یاری حق بود که ایشان عالم را گرفتند نه به زور و قوت بود و ایشان اول در صحرایی بودند دور از خلق بینوا و مسکین و برهنه و محتاج مگر بعضی از ایشان به طریق تجارت در ولایت خوارزمشاه می آ مدند و خرید و فروختی می کردند و کرباس می خریدند جهت تن جامه خود خوارزمشاه آن را منع می کرد و تجار ایشان را می فرمود تا بکشند و از ایشان نیز خراج می ستد و بازرگانان را نمی گذاشت که آنجا بروند تاتاران پیش پادشاه خود به تضرع رفتند که هلاک شدیم پادشاه ایشان ازیشان ده روز مهلت طلبید و رفت در بن غار و ده روز روزه داشت و خضوع و خشوع پیش گرفت از حق تعالی ندایی آمد که قبول کردم زاری تو را بیرون آی هرجا که روی منصور باشی آن بود چون بیرون آمدند به امر حق منصور شدند و عالم را گرفتند گفت تتاران نیز حشر را مقرند و می گویند یرغوی خواهد بودن فرمود که دروغ می گویند می خواهند که خود را با مسلمانان مشارک کنند که یعنی ما نیز می دانیم و مقریم اشتر را گفتند که از کجا می آیی گفت از حمام گفت از پاشنه ات پیداست اکنون اگر ایشان مقر حشرند کو علامت و نشان آن این معاصی و ظلم و بدی همچون یخ ها و برف هاست تو بر تو جمع گشته چون آفتاب انابت و پشیمانی و خبر آن جهان و ترس خدای درآید آن برف های معاصی جمله بگدازند همچنانک آفتاب برف ها و یخ ها را می گدازاند اگر برفی و یخی بگوید که من آفتاب را دیده ام و آفتاب تموز بر من تافت و او برقرار برف و یخ است هیچ عاقل آن را باور نکند محال است که آفتاب تموز بیاید و برف و یخ بگذارد حق تعالی اگرچه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن اما انموذج آن دم بدم و لمحه بلمحه می رسد اگر آدمیی را شادیی در دل می آید جزای آن است که کسی را شاد کرده است و اگر غمگین می شود کسی را غمگین کرده است این ارمغانی های آن عالم است و نمودار روز جزاست تا بدین اندک آن بسیار را فهم کنند همچون که از انبار گندم مشتی گندم بنمایند

مصطفی صلوات الله علیه به آن عظمت و بزرگی که داشت شبی دست او درد کرد وحی آمد که از تأثیر درد دست عباس است که او را اسیر گرفته بود و با جمع اسیران دست او بسته بود و اگرچه آن بستن او به امر حق بود هم جزا رسید تا بدانی که این قبض ها و تیرگی ها و ناخوشی ها که بر تو می آید از تأثیر آزاری و معصیتی است که کرده ای اگرچه به تفصیل تورا یاد نیست که آن بد است یا از غفلت یا از جهل یا از همنشین بی دینی که گناه ها را بر تو آسان کرده است که آن را گناه نمی دانی در جزا می نگر که چقدر گشاد داری و چقدر قبض داری قطعا قبض جزای معصیت است و بسط جزای طاعت است آخر مصطفی صلی الله علیه و سلم برای آنک انگشتری را در انگشت خود بگردانید عتاب آمد که تو را برای تعطیل و بازی نیافریدیم ازینجا قیاس کن که روز تو در معصیت می گذرد یا در طاعت موسی را علیه السلام به خلق مشغول کرد اگرچه به امر حق بود و همه به حق مشغول بود اما طرفیش را به خلق مشغول کرد جهت مصلحت و خضر را به کلی مشغول خود کرد و مصطفی را صلی الله علیه و سلم اول به کلی مشغول خود کرد بعد ازان امر کرد که خلق را دعوت کن و نصیحت ده و اصلاح کن مصطفی صلوات الله علیه در فغان و زاری آمد که آه یارب چه گناه کردم مرا از حضرت چرا می رانی من خلق را نخواهم حق تعالی گفت ای محمد هیچ غم مخور که ترا نگذارم که به خلق مشغول شوی در عین آن مشغولی با من باشی و یک سر موی از آنچ این ساعت با منی چون به خلق مشغول شوی هیچ ازان از تو کم نگردد در هر کاری که ورزی در عین وصل باشی سؤال کرد حکم های ازلی و آنچ حق تعالی تقدیر کرده است هیچ بگردد فرمود حق تعالی آنچ حکم کرده است در ازل که بدی را بدی باشد و نیکی را نیکی آن حکم هرگز نگردد زیرا که حق تعالی حکیم است کی گوید که تو بدی کن تا نیکی یابی هرگز کسی گندم کارد جو بردارد یا جو کارد گندم بردارد این ممکن نباشد و همه اولیا و انبیاء چنین گفته اند که جزای نیکی نیکی است و جزای بدی بدی فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره ومن یعمل مثقال ذرة شرا یره از حکم ازلی این می خواهی که گفتیم و شرح کردیم هرگز این نگردد معاذالله و اگر این می خواهی که جزای نیکی و بدی افزون شود و بگردد یعنی چندانک نیکی بیش کنی نیکی ها بیش باشد و چندانک ظلم کنی بدی ها بیش باشد این بگردد اما اصل حکم نگردد فصالی سؤال کرد که ما می بینیم که شقی سعید می شود و سعید شقی می گردد فرمود آخر آن شقی نیکی کرد یا نیکی اندیشید که سعید شد و آن سعید که شقی شد بدی کرد یا بدیی اندیشید که شقی شد همچنانک ابلیس چون در حق آدم اعتراض کرد که خلقتنی من نار وخلقته من طین بعد از آنکه استاد ملک بود ملعون ابد گشت و رانده درگاه ما نیز همین گوییم که جزای نیکی نیکی است و جزای بدی بدیست

سؤال کرد که یکی نذر کرد که روزی روزه دارم اگر آنرا بشکند کفارت باشد یا نی فرمود که در مذهب شافعی به یک قول کفارت باشد جهت آنک نذر را یمین می گیرد و هرک یمین را شکست برو کفارت باشد اما پیش ابوحنیفه نذر به معنی یمین نیست پس کفارت نباشد و نذر بر دو وجه است یکی مطلق و یکی مقید مطلق آنست که گوید علی ان اصوم یوما ومقید آنست که علی کذا ان جاء فلان گفت یکی خری گم کرده بود سه روز روزه داشت به نیت آنک خر خود را بیابد بعد از سه روز خر را مرده یافت رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که اگر عوض این سه روز که داشتم شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم از من صرفه خواهی بردن یکی سؤال کرد که معنی التحیات چیست و صلوات و طیبات  فرمود یعنی این پرستش ها و خدمت ها و بندگی ها و مراعات ها از ما نیاید و بدانمان فراغت نباشد پس حقیقت شد که طیبات و صلوات و تحیات الله راست ازان ما نیست همه ازان اوست و ملک اوست همچنانک در فصل بهار خلقان زراعت کنند و به صحرا بیرون آیند و سفرها کنند و عمارت ها کنند این همه بخشش و عطای بهارست و اگر نه ایشان همه چنانک بودند محبوس خانه ها و غارها بودندی پس به حقیقت این زراعت و این تفرج و تنعم همه ازان بهارست و ولی نعمت اوست و مردم را نظر به اسباب است و کارها را ازان اسباب می دانند اما پیش اولیا کشف شده است که اسباب پرده ای بینش نیست تا مسبب را نبینند و ندانند همچنانک کسی از پس پرده سخن می گوید پندارند که پرده سخن می گوید و نداند که پرده بر کار نیست و حجاب است چون او از پرده بیرون آید معلوم شود که پرده بهانه بود اولیای حق بیرون اسباب کارها دیدند که گزارده شد و برآمد همچنانک از کوه اشتر بیرون آمد و عصای موسی ثعبان شد و از سنگ خارا دوازده چشمه روان شد و همچنانک مصطفی صلوات الله علیه ماه را بی آلت به اشارات بشکافت و همچنانکه آدم علیه السلام بی مادر و پدر در وجود آمد عیسی علیه السلام بی پدر و برای ابراهیم علیه السلام از نار گل و گلزار رست الی مالانهایه پس چون این را دیدند و دانستند که اسباب بهانه است کارساز دگرست اسباب جز روپوشی نیست تا عوام بدان مشغول شوند زکریا را علیه السلام حق تعالی وعده کرد که ترا فرزند خواهم دادن او فریاد کرد که من پیرم و زن پیر و آلت شهوت ضعیف شده است و زن به حالتی رسیده است که امکان بچه و حبل نیست یارب از چنین زن فرزند چون شود قال رب انی یکون لی غلام وقد بلغنی الکبر وامرأتی عاقر جواب آمد که هان ای زکریا سررشته را گم کردی صدهزار بار به تو بنمودم کارها بیرون اسباب آن را فراموش کردی نمی دانی که اسباب بهانه اند من قادرم که درین لحظه در پیش نظر تو صدهزار فرزند از تو پیدا کنم بی زن و بی حبل بلک اگر اشارت کنم در عالم خلقی پیدا شوند تمام و بالغ و دانا نه من ترا بی مادر و پدر درعالم ارواح هست کردم و از من بر تو لطف ها و عنایت ها سابق بود پیش ازآنک درین وجود آیی آن را چرا فراموش می کنی احوال انبیا و اولیا و خلایق و نیک و بد علی قدر مراتبهم و جوهرهم مثال آنست که غلامان را از کافرستان به ولایت مسلمانی می آورند و می فروشند بعضی را پنج ساله می آورند و بعضی را ده ساله و بعضی را پانزده ساله آن را که طفل آورده باشند چون سال های بسیار میان مسلمانان پرورده شود و پیر شود احوال آن ولایت را کلی فراموش کند و هیچ از آنش اثری یاد نباشد و چون پاره ای بزرگتر باشد اندکیش یادآید و چون قوی بزرگتر باشد بیشترش یاد باشد همچنین ارواح دران عالم در حضرت حق بودند که الست بربکم قالوا بلی و غذا و قوت ایشان کلام حق بود بی حرف و بی صوت چون بعضی را به طفلی آوردند چون آن کلام را بشنود ازان احوالش یاد نیاید و خود را ازان کلام بیگانه بیند و آن فریق محجوبانند که در کفر و ضلالت به کلی فرو رفته اند و بعضی را پاره ای یاد می آید و جوش و هوای آن طرف در ایشان سر می کند و آن مؤمنانند و بعضی چون آن کلام می شنوند آن حالت در نظر ایشان چنانکه در قدیم بود پدید می آید و حجاب ها به کلی برداشته می شود و دران وصل می پیوندند و آن انبیا و اولیااند وصیت می کنیم

یاران را که چون شما را عروسان معنی در باطن روی نماید و اسرار کشف گردد هان و هان تا آن را به اغیار نگویید و شرح نکنید و این سخن ما را که می شنوید به هرکس مگویید که لاتعطوا الحکمة لغیر اهلها فتظلموها ولا تمنعوها عن اهلها فتظلموهم تو را اگر شاهدی یا معشوقه ای بدست آید و در خانه ی تو پنهان شود که مرا به کس منمای که من ازان توام هرگز روا باشد و سزد که او را در بازارها گردانی و هرکس را گویی که بیا این خوب را ببین آن معشوقه را هرگز این خوش آید بر ایشان رود و از تو خود خشم گیرد حق تعالی این سخن ها را بر ایشان حرام کرده است چنانک اهل دوزخ به اهل بهشت افغان کنند که آخر کو کرم شما و مروت شما ازان عطاها و بخشش ها که حق تعالی با شما کرده است از روی صدقه و بنده نوازی بر ما نیز اگر چیزی ریزید و ایثار کنید چه شود وللارض من کأس الکرام نصیب که ما درین آتش می سوزیم و می گدازیم ازان میوه ها یا از آن آب های زلال بهشت ذره ای بر جان ما ریزید چه شود که و نادی اصحاب النار اصحاب الجنة ان افیضوا علینا من الماء او مما رزقکم الله قالوا ان الله حرمهما علی الکافرین بهشتیان جواب دهند که آن را خدای بر شما حرام کرده است تخم این نعمت در دار دنیا بود چون آنجا نکشتید و نورزیدیت و آن ایمان و صدق بود و عمل صالح اینجا چه برگیرید و اگر ما از روی کرم به شما ایثار کنیم چون خدا آن را بر شما حرام کرده است حلقتان را بسوزاند و به گلو فرو نرود و ار در کیسه نهید دریده شود و بیفتد

به حضرت مصطفی صلوات الله علیه جماعتی منافقان و اغیار آمدند ایشان در شرح اسرار بودند و مدح مصطفی صلی الله علیه و سلم می کردند پیغامبر به صحابه فرمود که خمروا آنیتکم یعنی سرهای کوزه ها را و کاسه ها را و دیگ ها و سبوها را و خم ها را بپوشانید و پوشیده دارید که جانورانی هستند پلید و زهرناک مبادا که در کوزه های شما افتند و به نادانی از آن کوزه آب خورید شما را زیان دارد به این صورت ایشان را فرمود که از اغیار حکمت را نهان دارید و دهان و زبان را پیش اغیار بسته دارید که ایشان موشانند لایق این حکمت و نعمت نیستند ...

مولانا
 
۵۸۴

مولانا » فیه ما فیه » فصل شانزدهم - نایب گفت که پیش از این کافران بت را می‌پرستیدند

 

... میان دو به تنازع بماند مردم زاد

اکنون بعضی از آدمیان متابعت عقل چندان کردند که کلی ملک گشتند و نور محض گشتند ایشان انبیا و اولیااند از خوف و رجا رهیدند که لاخوف علیهم ولاهم یحزنون و بعضی از شهوت بر عقلشان غالب گشت تا به کلی حکم حیوان گرفتند و بعضی در تنازع مانده اند و آنها آن طایفه اند که ایشان را در اندرون رنجی و دردی و فغانی و تحسری پدید می آید و به زندگانی خویش راضی نیستند اینها مؤمنانند اولیا منتظر ایشانند که مؤمنان را در منزل خود رسانند و چون خود کنند و شیاطین نیز منتظرند که او را به اسفل السافلین سوی خود کشند

ما می خواهیم و دیگران می خواهند ...

مولانا
 
۵۸۵

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷

 

... به شنگی می کند کفر آشکارا

مسلمانان فغان از طبع شنگش

نبخشد بوسی از بس تنگ چشمی ...

مجد همگر
 
۵۸۶

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۶

 

... ز واقعات من او را که می کند اعلام

به گوش او که رساند فغان و ناله من

که بویی آورد از زلف او مرا به مشام ...

مجد همگر
 
۵۸۷

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۵

 

... اصل او از فرع جان و دل ولیک از غمزهاش

گاه ازو در دل خروش و گاه ازو در جان فغان

گرچه از دل زاد دل را او همی دارد به رنج ...

مجد همگر
 
۵۸۸

مجد همگر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۸

 

... خسروش کوس نمی خیزد از در دهلیز

فغان نای نمی آید از سر میدان

هزار چشم بباید مرا که خون گرید ...

مجد همگر
 
۵۸۹

مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰

 

... ور زکار رفتن دلدار آگه بودمی

راه گردون را به فریاد و فغان بگرفتمی

ور زحال عزم آن دلبر خبر دادندمی ...

مجد همگر
 
۵۹۰

مجد همگر » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵

 

دلم نهان شد و شد عافیت نهان از دل

هلاک جان من آمد دلم فغان از دل

به چین زلف تو در مدتیست تا گم شد ...

... زمین دگر کند آغاز کشف راز از سر

فغان بلبل سرمست زان ز حد بگذشت

که غنچه می ننهد سرکشی و ناز از سر ...

مجد همگر
 
۵۹۱

مجد همگر » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۴۳

 

... نه در آن دولتم غرور و فرح

نه درین محنتم فغان و نفیر

بر درت مانده ام به پیرانسر ...

مجد همگر
 
۵۹۲

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

نه در تو فغان و یاربم می گیرد

نه در رخ تو آه شبم می گیرد ...

مجد همگر
 
۵۹۳

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸

 

... برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی

فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت

لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن ...

سعدی
 
۵۹۴

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۰

 

... نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی

دهل را کاندرون باد است ز انگشتی فغان دارد

به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد ...

سعدی
 
۵۹۵

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۲

 

... ولیکن چون عسل بشناخت سعدی

فغان از دست زنبوری ندارد

سعدی
 
۵۹۶

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۸

 

... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی وفا

طاقت نمی آرم جفا کار از فغانم می رود

سعدی
 
۵۹۷

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۹

 

... گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می آید

کشتی هر که در این ورطه خونخوار افتاد ...

سعدی
 
۵۹۸

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۶

 

... ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش

آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند ...

سعدی
 
۵۹۹

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲

 

... نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد ...

سعدی
 
۶۰۰

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸

 

... دانی که ستم روا ندارد

مگذار که بشنود فغانم

هر کس به زمان خویشتن بود ...

سعدی
 
 
۱
۲۸
۲۹
۳۰
۳۱
۳۲
۱۸۰