عراقی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹
... خسته عراقی آن توست دور مکن ز درگهش
تا نرود فغان کنان از تو به هر ولایتی
عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - فی مدح شیخ صدرالدین
... مرهمی پیش از آنکه از تو دلم
پیش صدر جهان فغان دارد
عرش بابی که مهر همت او ...
عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - ایضاله
... یک کرشمه کرده با خود جنبشی عشق قدیم
در دو عالم اینهمه شور و فغان انداخته
در گلستان روی خود دیده به چشم بلبلان ...
عراقی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در توحید
... یک نظر کرده به مشتاقان ز روی دوستی
در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته
زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز ...
عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹
از باده عشق شد مگر گوهر ما
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می ...
عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱۹
هر شب به سر کوی تو آیم به فغان
باشد که کنی درد دلم را درمان ...
عراقی » لمعات » لمعۀ چهاردهم
... گر جمله تویی همه جهان چیست
ور هیچ نیم من این فغان چیست
هم جمله تویی و هم همه تو ...
عراقی » رسالهٔ اصطلاحات » مطلب سوم - در کلماتی چند که مخصوص به عاشق و احوال او است و اگرچه بعضی در نوعی به معشوق تعلق گیرد
... وللا علامت کمال عاشق را گویند که زبان و بیان از آن قاصر باشد و به حقیقت از راه نبود از غایت اضطرار راه برآید
فغان ظاهر کردن احوال درون را گویند
رنج وجود امری را گویند که برخلاف ارادت دل بود ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴
... چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴
... چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز تست آنک دمیدن نه ز سرناست خدایا ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵
... هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا
چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
... مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم
فغان برآورم آن جا که داد داد مرا
به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲
... بترس از آن شب رنجوریی که تو تا روز
فغان و یارب و یارب کنی به زار مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق کرک گوید ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۴
... که وقت آمد که من جان را سپر سازم همین ساعت
چو بر می آید این آتش فغان می خیزد از عالم
امانم ده امانم ده که بگدازم همین ساعت ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹
... سماع آن جا بکن کان جا عروسیست
نه در ماتم که آن جای فغانست
کسی کاو جوهر خود را ندیده ست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹
... هر باغی را از او بهاریست
در هر کویی از او فغانیست
در هر راهی از او غباریست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۵
... آب حیاتی ندهد یا گهری می نشود
ای غم تو راحت جان چیستت این جمله فغان
تا بزنم بانگ و فغان خود حشری می نشود
میل تو سوی حشرست پیشه تو شور و شرست ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۱۹
آن صبح سعادت ها چون نورفشان آید
آن گاه خروس جان در بانگ و فغان آید
خور نور درخشاند پس نور برافشاند ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳
... ناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت ...
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۶
سگ ار چه بی فغان و شر نباشد
سگ ما چون سگ دیگر نباشد ...