گنجور

 
سنایی

در جهانی که عالم ثانی است

بی زبانی همه زبان دانی است‌

عاشقان صف کشیده دوشادوش

ساقیان بر کشیده نوشانوش

سالک گرم ر‌و در آن‌بازار

«‌ارنی» گوی از پی دیدار

عاشقان از وصال یافته ذوق

«‌لی مع الله» گوی از سر شوق

رهروان در جهان حیرانی

برکشیده لوای «‌سبحانی»

دیگری اوفتاده در تک و پوی

لیس فی جبتی سوی الله‌، گوی

آنکه او گوهر محبت سفت

به زبان و به دل «اناالحق» گفت

همگنان جان و دل بدو داده

واله و مست و بیخود افتاده

بهر او بود جست و جوی همه

او منزه زگفت و گوی همه

من دلسوختهٔ جگر خسته

پای در دام شش جهت بسته

صفتم در جهان صورت بود

صورت آلودهٔ کدورت بود

فرصتی نه که چست برتازم

در چنان منزلی وطن سازم

قوتی نه که باز پس گردم

با سگ و خوک همنفس گردم

دل در اندیشه تا چه شاید کرد

ره بدانجا چگونه باید کرد

چون کنم کاین طلسم بگشایم

پایم از بند جسم بگشایم

در رهش خان و مان براندازم

جان کنم خرقه و دراندازم

ناگهان در رسید از در غیب

کرده پرگوهر حقایق جیب

گفت ای رخ به خون دل شسته

در جهان فنا، بقا جسته

تا در این منزلی‌که هستی توست

پستی تو زخود پرستی توست

چون ز هستیّ خویش درگذری

هر چه هستیست زیر پی سپری

تو چه دانی که زاستان قدم

چند راهست تا جهان قدم

چند سختی کشید می‌باید

چند منزل برید می‌باید

تا به نیکی بدل کنی بد را

واندر آن عالم افکنی خود را

گر ترا میل عالم قدم است

ترک خودگفتن اولین قدم است

نرسی تا تو با تو همنفسی

قدم از خود برون نهی برسی

تا طلاق وجود خود ندهی

پای در عالم قدم ننهی

تا وداع جهان جان نکنی

ره بدان فرخ آستان نکنی

در هوایش زبند جان برخیز

جان بده وزسر جهان برخیز

به وجود جهان قلم درکش

در صف عاشقان علم برکش

زهد ورز، اقتدا به عیسی کن

طلب او و ترک دنیا کن

منشین اینچنین که ناخوب است

خیزو آن را طلب‌که مطلوب است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode