گنجور

 
سنایی

دید وقتی عزیز عزرائیل

سمج لقمان سبیل سیر سبیل

سقف بامش پر از خلل چو خلال

چوب باریک و کوژ قد چو هلال

در و دیوار رخنه چون غربال

باد و باران منقی و کیال

سرش بر در دو پای بر دیوار

پهلو و پشت از برون جدار

نبد او را در آنچنان مجلس

جز غزال و غزاله کس مونس

پیش رفت و سلام کرد و بگفت

کای دلت با امان و ایمان جفت

اندرین دورِ عمر آبادان

بس خراب و یباب داری خان

چون از این به بنا نه بَربردی

بچنین رنج و غم به سر بردی

گفت آنرا که چون تو جان‌آوار

باشد اندر قفا به لیل و نهار

از کجا آرد آن دل و آن جان

که کند خاک خانه آبادان

انده انتظار تو یکدم

نگذارید جان من بی‌غم

از حماقت بُوَد چو شهماتم

به از این ساختن سرا ماتم

از غم جان و دین نپردازم

که روان سوزم و مکان سازم

کرم پیله نیم که زندانم

سازم از بهر جان به دندانم

تا بود بعد مرگ بهر کفن

مسکنم همچو نار اهریمن

کم ازین خانه کر بُوَد شاید

چون یقینم که مردمی باید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode