گنجور

 
سنایی

برده بر بام آسمان رختش

سایهٔ بخت و پایهٔ تختش

صورتی را که بود اهل قبول

کردش از صورت طلب مشغول

نسبت از عقل آن جهانی داشت

هم معالی و هم معانی داشت

دنیا آورده در قدم او بود

غرض حکمت قِدم او بود

کعبهٔ بادیه عدم او بود

عالم علم را علم او بود

در جبلت جلالت او را بود

با رسالت بسالت او را بود

در رسالت تمام بود تمام

در کرامت امام بود امام

چمنی با کمال بی‌شرکی

شجری پر ز برگ بی‌برگی

روی او خوب و رای او ثاقب

ازلش خوانده حاشر و عاقب

صحن او شرع و عقل او صاحی

خوانده محیی اعظمش ماحی

صیت صوتش برفته در عالم

نه پرش بوده در روش نه قدم

وصف این حال مصطفی دارد

بوی خوش بال و پر کجا دارد

صاد و دال آب داد صادق را

عین و شین عشوه داد عاشق را

هرچه از تر و خشک بوی آورد

این سپید سیاه روی آورد

کشته و زاده‌اند ارکانش

پدر عقل و مادر جانش

مایه و سایهٔ زمین او بود

گوهر شب چراغ دین او بود

مفخر جمله انبیا او بود

خسر میر مرتضی او بود

از دورن رفتنش نداشته باز

پرده‌دار سرای پردهٔ راز

چون برآمد ز شاهراه عدم

نو رهی خواست مصطفی ز آدم

آدمش نورهی چو پیش کشید

جان او جان اصفیا بخشید

منهج صدق در دو ابرو داشت

مدرج عشق در دو گیسو داشت

دید آدم که مایه‌دار قدم

مردمی می‌زند ز عشق دم

عقل کل زو گرفته حکمت و رای

سایه از آفتاب یابد پای

پیش آن کو ز اصل بد خود بود

بسته چشم و گشاده ابرو بود

شرع رادست عقل کی سنجد

عشق در ظرف حرف کی گنجد

آنکه شب را سپید داند کرد

از تن عقل برنیارد گرد

چیست جز شرع او به خانهٔ راز

بر قبای بقا طِراز طَراز

رخ او میزبان صادق بود

زلفش اجری ده منافق بود

بود بهتر ز جملهٔ عالم

بود خشنود ازو بدو آدم

رخ و زلفش صلاح عالم بود

خَلق و خُلقش وجود آدم بود

غرض او بُد ز گردش عالم

خوانده او و طفیل او آدم

یافت تشریف سجدهٔ ملکوت

نیز تشریف بذر قوت به قوت

زان دل زنده و زبان فصیح

دل یارانش چون وثاق مسیح

جمله یاران او ز دانش و علم

کیسه‌ها دوخته ز حکمت و حلم

تا نبیند ز سائلان تشویر

همه پیش از نیاز گفته بگیر

زان درختی که بیخ تبجیلست

شاخ تنزیل و میوه تاویلست

مولدش بر دعای مظلومان

موردش بر ندای معصومان

زاد کم توشگان قناعت او

قوّت امتان شفاعت او

ملتبس درد انبیا ز گلش

مقتبس نور اولیا ز دلش

اول روز دین شهنشاه او

آخر روز جان دلخواه او

خلقتش بر صلاح بخل و نثار

خلق را نیش بخش و نوش گوار

زو فلک‌وار مسجد و مؤمن

زو کنشت و کلیسیا ایمن

همه سادات دین ازو مرحوم

همه نامحرمان ازو محروم

مرشد طبع سوی عقل از می

داعی عقل سوی رشد از غی

چون محمّد بگفتی ای درویش

شو به نزدیک عقل دوراندیش

تا ترا عقل هم ز روی صواب

پشت پایی زند مگر در خواب

گویدت معنی محمّد راست

محو و مدّست و هر دو برّ و عطاست

محو کفر از سرای پردهٔ دین

مدّ اطناب شرع تا پروین

هم ستاننده از که از احمق

هم دهنده به که به صاحب حق

آنکه را از غذای او نورست

از غذای زمانه مهجورست

نقش نامش به گاه دانش و رای

از در غیب و ریب قفل گشای

خلق بندهٔ خدای و چاکر او

قبله‌شان او و قُبله بر در اوی

هرکه یک دم نبوده بر خوانش

عقل او خون گرسته بر جانش

طینتی نه ازو مخمّرتر

سالکی نه ازو مشمّرتر

اوست بر کفر چون گرفت شتاب

نور توزی گداز چون مهتاب

ملک دین را معین و ناصر اوست

تخت اشراف را عناصر اوست

در ره مصلحت مکرّم اوست

در طریق خدا معظّم اوست

هرگز از بهر ملک و ملک نجس

پای بند هوا نبوده چو خس

از همه خلق و از همه اغیار

چشم بردوخته چو باز شکار

از پی شرع در جهان خدای

جان خاموش او زبان خدای

نه زبانی که گوشتین باشد

بل زبانی که گوش تین باشد

نطق در گوش عاریت باشد

قلب تین چیست کو نیت باشد

نیت پاک چون ز دل خیزد

نقطهٔ شرک را برانگیزد

معنی گل ز تین چو حاصل شد

اندرونش چو جان همه دل شد

چون همه دل گرفت و شافی شد

گوش او پر ز شیر صافی شد

روی او چون به قلب تین باشد

رای او در عمل متین باشد

جان گل پیر می‌شود ز قعود

خون دل شیر می‌شود به صعود

بازگشتم به نعت سید قاب

برگرفتم ز روی دعد نقاب

تو ازو همچو شیر در بیشه

من ازو همچو دل در اندیشه

دل ز اندیشه روشن و عالیست

بیشهٔ دین ز شیر شر خالیست

فکرت اندر صنایع صمدی

در نبوت ودایع احدی

گرچه در خَلق شکل گوساله است

به ز تکرار و ذکر صد ساله است

اخترش قهرمان راه ملک

عصمتش پاسبان شاه فلک

دست گرد جهان برآورده

هرچه جز حق همه هدر کرده

فهمش اندر بصیرت امکان

برتر است از قیاس و استحسان

منبع رعب درد و بازو داشت

منهج صدق در دو ابرو داشت

هرکه بگرفت پای اهل بصر

هرگز از ذلّ نیاید اندر سر

چون سوی راه بیخودی پوید

نقش خود زاب روی خود شوید

نزد آن خواجهٔ جهان نهفت

رفتم و دید و بازگشت و بگفت

نه چنان رو که شیر در بیشه

آن چنان رو که دل در اندیشه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode