گنجور

 
سنایی

چند روزی درین جهان بودم

بر سر خاک باد پیمودم

بِدْویدم بسی و دیدم رنج

یک شب از آز خویش نغنودم

نه یکی را به خشم کردم هجو

نه یکی را به طمع بستودم

به هوا و به شهوت نفسی

جان پاکیزه را نیالودم

هر زمانی به طَمْع آسایش

رنج بر خویشتن نیفزودم

و آخِرم چون اجل فراز آمد

رفتم و تخم کشته بدرودم

یار شد گوهرم به گوهر خویش

باز رستم ز رنج و آسودم

من ندانم که من کجا رفتم

کس نداند که من کجا بودم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode