گنجور

 
سلمان ساوجی

چو روی خود بهشتی دید در خواب

روان هر سو چو کوثر چشمهٔ آب

کنار جوی ریحان بردمیده

میان باغ طوبی سر کشیده

فراز شاخ مرغان خوش آواز

همی کردند با هم سرّ دل باز

ز شبنم تاج گل چون تاج پرویز

بر آن آویزه از درّ دلاویز

همه خاکش عبیر و زعفران بود

همه فرشش حریر و پرنیان بود

صبا می‌کرد بر گل جان فشانی

به گل می‌داد هر دم زندگانی

میان باغ قصری دید عالی

چو برج ماه خورشیدیش والی

منور برجهای قصر یکسر

به ماه و مشتری و زهره و خور

ملک می‌گفت با خود که این چه جایست

که جوزا صورت و حورا نمایست!

بر آن آمد که فردوس برین است

قصور خلد و جای حور عین است

درین بود او که ناگه بی حجابی

ز بام قصر سر زد آفتابی

چو خورشیدش عذار ارغوانی

درخشان از نقاب آسمانی

بتی رعنا و کش، ماه مقنع

چو مه بر جبهه اکلیلش مرصع

فروغ عارض او عکس خورشید

نگین خاتمش را مهر جمشید

ز سنبل بر سمن مرغول بسته

ز موغولش بنفشه دسته دسته

لب لعلش درخشان در نگین داشت

به پیشانی خم ابروی چین داشت

ز زلفش سنبل اندر تاب می‌شد

ز شرم عارضش گل آب می‌شد

اگر در دل خیالش بسته گشتی

ز تاب دل عذارش خسته گشتی

قضا شهزاده را ناگه خبر کرد

در آن زلف و قد و بالا نظر کرد

بزد آهی و احوالش تبه شد

چو زلف آن صنم روزش سیه شد

صباح زندگانی شد بر او شام

که آمد آفتابش بر لب بام

قضای آسمانی چون بر آید

اگر بندی در از بامت درآید

کمند عنبر از بالای آن قصر

فروهشته ز سر تا پای آن قصر

دل سودایی او بی سر و پا

به مشکین نردبان بر شد به بالا

دل جمشید را ناگه پری برد

به دستانش ز دست انگشتری برد

چو بیدل شد ملک، فریاد دربست

بجَست از خواب و خواب از چشم او جَست

همی زد دست بر سر سنگ بر بر

که نه دل داشت اندر بر نه دلبر

همی نالید و در غم اشک می‌سفت

به زاری این غزل با خویش می‌گفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode