گنجور

 
صائب تبریزی

دیوانه کرد سبزه خطت بهار را

در خاک و خون کشید رخت لاله زار را

هر موی دلفریب تو شیرازه دلی است

متراش زینهار خط مشکبار را

مگذر ز حسن ترک که در گوشمال دل

دست دگر بود کمر بهله دار را

دست حنایی تو ز نیرنگ دلبری

یکدست کرد حسن خزان و بهار را

سنگ یده است مهره گهواره یتیم

جز گریه کار نیست دل داغدار را

چون شوق پای در جگر سنگ بفشرد

با کبک هم خرام کند کوهسار را

صائب حریف سیلی باد خزان نه ای

پیش از خزان ز خود بفشان برگ و بار را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode