گنجور

 
صائب تبریزی

زمین از اشک پرشورم به طوفان می زند پهلو

ز آب گوهره ساحل به عمان می زند پهلو

ندارد کوتهی در دلربایی زلف ازان عارض

که مصرع چون بلند افتد به دیوان می زند پهلو

ز فکر کاکل او خاطر آشفته ای دارم

که هر مویم به صد خواب پریشان می زند پهلو

ز خون کشتگان پروا ندارد تیغ بی باکش

که موج شوخ بر دریای عمان می زند پهلو

غزال وحشی من چشم خواب آلوده ای دارد

که از شوخی رگ خوابش به مژگان می زند پهلو

تو از بی جوهری بر نیم جان خویش می لرزی

وگرنه تیغ او بر آب حیوان می زند پهلو

دل سرگشته عشاق چه باشد پیش چوگانش

خم زلفی که بر خورشید تابان می زند پهلو

نمی گیرد به ظاهر گرچه دست من سر زلفش

ز دل پهلو ندزدیدن به احسان می زند پهلو

مده دامان عشق از کف سر شهرت اگر داری

که داغ عشق بر خورشید تابان می زند پهلو

ز چشم بد خدا خاک قناعت را نگه دارد!

که خون آنجا به نعمت های الوان می زند پهلو

ز اقبال قناعت مور من زیر نگین دارد

کف خاکی که بر ملک سلیمان می زند پهلو

چه خواهد بود صائب نوشخند آن لب شیرین

که حرف تلخ او بر شکرستان می زند پهلو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode