گنجور

 
صائب تبریزی

من آن بخت از کجا دارم که پیچیم بر میان تو

بگردم چون خط شبرنگ بر گرد دهان تو

من و اندیشه بر گرد سرگشتن، معاذالله

که شادی مرگ می گردم چو بوسم آستان تو

خیال موشکافان سربرون ناورد از جایی

مگر خط آورد بیرون سر از راز دهان تو

متاع یوسفی کز دیدنش شد چشم ها روشن

به گرد بی نیازی می رود در کاروان تو

سری دارد به ره گم کردگان وادی حیرت

نمی آید عبث بیرون ز کنج لب زبان تو

زلال خضر از گرد کسادی خاک می لیسد

که سیر از آب حیوان کرد عالم را دهان تو

به زیر بال بلبل می شود گل از حیا پنهان

در آن گلشن که باشد چهره چون ارغوان تو

پریشان گرد زلفم، گوشه گیری نیست کار من

وگرنه هیچ کنجی نست چون کنج دهان تو

شکوه حسن عالمسوز ازین افزون نمی باشد

که در خواب بهاران است دایم پاسبان تو

مگر خود ساقی خود بوده ای ای شاخ گل امشب؟

که آتش می زند در خار مژگان ارغوان تو

ز آغوش لحد چون گل بغل واکرده می خیزد

به خاک هر که مایل می شود سرو روان تو

مرا همچون شکار جرگه دایم در میان دارد

بناگوش و خط و خال و رخ و زلف و دهان تو

نفس در سینه باد صبا مستانه می رقصد

همانا غنچه ای واکرده است از بوستان تو

نباشد جای حیرت گر نقاب از چهره نشناسم

که دارد یک فروغ آیینه و آیینه دان تو

مگر در خلوت آیینه تنها یافتی خود را؟

که از نقش حیا ساده است مهر بوسه دان تو

ترا بس در میان سروقدان این سرافرازی

که باشد همچو صائب بلبلی در بوستان تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode