گنجور

 
صائب تبریزی

دل دو نیم بود ذوالفقار زنده دلان

که را بود جگر کارزار زنده دلان؟

چراغ روز بود، آفتاب عالمتاب

نظر به دیده شب زنده دار زنده دلان

ز سردمهری باد خزان نبازد رنگ

گل همیشه بهار عذار زنده دلان

گذشتن از دو جهان گام اولین باشد

به پای همت چابک سوار زنده دلان

نظر به نعمت الوان سیه نمی سازند

بود به خون دل خود مدار زنده دلان

ز بی نیازی همت نیاورند به چشم

اگر کنند و دعالم نثار زنده دلان

خزان مرده دلان گر بود ز بی برگی

ز برگریز بود نوبهار زنده دلان

ز بر گرفتن بارست و برفشاندن برگ

درین شکفته چمن برگ و بار زنده دلان

به بحر ناشده واصل، روان بود سیلاب

سکون مجو ز دل بی قرار زنده دلان

مبین به چشم حقارت، که سبزی فلک است

ز ریزش مژه اشکبار زنده دلان

سیاهی از دل شبهای تار می خیزد

چو صبح از نفس بی غبار زنده دلان

اگر ز سنگ بود میوه، پخته می گردد

ز گرمی نفس شعله بار زنده دلان

به جز گرفتن عبرت دگر غزالی نیست

درین قلمرو وحشت، شکار زنده دلان

برآورد ز گریبان آسمانها سر

سری که خاک شود در گذار زنده دلان

شبی که از سر غفلت به خواب صرف شود

چو خون مرده نیاید به کار زنده دلان

ز روشنی است که اهل سؤال بعد از مرگ

چراغ می طلبند از مزار زنده دلان

ز سیل حادثه صائب نمی شود هرگز

صدا بلند ز کوه وقار زنده دلان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode