گنجور

 
صائب تبریزی

قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم

غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم

ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم

که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم

زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد

که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم

ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد

نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم

مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند

که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم

نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی

بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم

به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب

همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode