گنجور

 
صائب تبریزی

تو و آوازه خوبی و من و زاری دل

تو و بیماری چشم و من و بیماری دل

شکن بی سرو پا حلقه بیرون درست

در سواد سر زلف تو ز بسیاری دل

برس ای عشق جوانمرد به فریاد مرا

که ازاین بیش ندارم سر غمخواری دل

نیست یک ذره که همرنگ سویدا نبود

در سراپای وجودم ز سیه کاری دل

می کند عشق مرا از دوجهان فارغبال

چون گرفتار نباشم به گرفتاری دل

محو عشق است و زهر نحو در او نقشی هست

ساده لوحی نتوان یافت به پرکاری دل

هست هرآینه را صیقل دیگر صائب

جز به خاکستر تن نیست صفاکاری دل

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode