گنجور

 
صائب تبریزی

شد سرمه سویدای دل از نور جمالش

ای وای اگر تیغ کشد برق جلالش

چون مور، دل خام طمع بال برآورد

تا شد زته زلف عیان دانه خالش

خط بر سر رعنایی شمشاد کشیده است

هر چند که بیش از الفی نیست نهالش

چون آینه آن کس که ز صاحب نظران شد

درکوچه و بازار بود صحبت حالش

در پوست نگنجد گل از اندیشه شادی

غافل که شکرخند بود صبح زوالش

رنگین سخن آن به که بسازد به خموشی

طاوس همان به که نبیند پروبالش

چون بر سر گفتار رود خامه صائب

دیوانه شود بوی گل از لطف مقالش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode