گنجور

 
صائب تبریزی

بازدارم به نظر خط غباری که مپرس

سایه کرده است به من ابربهاری که مپرس

نیست در رفتن دل هیچ گناهی از من

کششی دیده ام از جلوه یاری که مپرس

گر چو گل چاک زنم جامه جان معذورم

دیده ام صبح بنا گوش نگاری که مپرس

عجبی نیست زمن طاقت اگر وحشی شد

زده ناخن به دلم شیر شکاری که مپرس

چه خیال است دل از پای نشیند دیگر؟

جلوه ای دیده ایم از شاهسواری که مپرس

دیده ام نقش مرادی که تماشادارد

داده ام دست ارادت به نگاری که مپرس

من حیران نکنم مشق جنون،پس چه کنم ؟

هست درمد نظر خط غباری که مپرس

چون نسوزد جگر سنگ به نومیدی من ؟

روی گردانده زمن لاله عذاری که مپرس

کرده ام عهد که کاری نگزینم جز عشق

بی تأمل زده ام دست به کاری که مپرس

شب که آن مور میان تنگ درآغوشم بود

داشتم از غم ایام کناری که مپرس

من نه آنم که خورم بار دگر بازی چرخ

خورده ام زین قفس تنگ فشاری که مپرس

چون به شکرانه نسازم دو جهان راآزاد؟

چشم دامم شده روشن به شکاری که مپرس

نکند وقت مرا زیر و زبر صحبت خلق

کز دل تنگ مرا هست حصاری که مپرس

غنچه خسبان گلستان جهان را صائب

هست در پرده دل باغ و بهاری که مپرس

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode