گنجور

 
صائب تبریزی

ز راه صلح مهیای جنگ می آید

ز مومیایی او کار سنک می آید

امید رحم بود کفر ازان خدا ناترس

که گر به کعبه رود از فرنگ می آید

ز شیشه بال پریزاد اگر شکسته شود

خیال یار هم از دل به تنگ می آید

غبار آه ز دل می شود بلند مرا

به شیشه دل هر کس که سنگ می آید

به چار بالش خاراست چون شرر جایم

ز بس که بر من از اطراف سنگ می آید

قد خمیده مرا شد به راه راست دلیل

به صیقل آینه بیرون ز رنگ می آید

چنان به عهد تو شد عام دردمندیها

که بوی درد ز داغ پلنگ می آید

خیال روی تو هم می رود ز دل بیرون

برون ز گوهر اگر آب ورنگ می آید

ز آسمان مقوس ز بس کجی دیدم

کمان به دیده من چون خدنگ می آید

مگر که هست امید اجابتی صائب

که آه بر لب من بی درنگ می آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode