گنجور

 
صائب تبریزی

مرا تعجب از آن پُرحجاب می‌آید

که در خیال چه‌سان بی‌نقاب می‌آید

ز نارسایی بخت سیاه در عجبم

که چون به خانهٔ من آفتاب می‌آید

به حرف بی‌اثر ما که گوش خواهد کرد؟

ز کوه نالهٔ ما بی‌جواب می‌آید

چو نخل بادیه در دامن توکل، پای

کشیده‌ام که ز دریا سحاب می‌آید

تو از سیاهی دل این‌چنین گران‌جانی

درون خانهٔ تاریک خواب می‌آید

به چشم آینه خواهد شکست جوهر، موی

چنین که خط تو در پیچ‌وتاب می‌آید

نظر به جانب ریحان نمی‌توانم کرد

کز آن سیاه‌درون بوی خواب می‌آید

ز آفتاب عبث شکوه می‌کنم صائب

شب وصال به چشم که خواب می‌آید؟

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode