گنجور

 
صائب تبریزی

ز یاد عیش مرا سینه زنگ می گیرد

ز آب گوهرم آیینه زنگ می گیرد

فغان که آینه صاف صبح شنبه من

ز سایه شب آدینه زنگ می گیرد

فتاده است چنان آبدار گوهر من

که قفل بر در گنجینه زنگ می گیرد

می دو ساله جلا می دهد به یک نفسش

دلی که از غم دیرینه زنگ می گیرد

فلک به مردم روشن گهر کند بیداد

همیشه روی ز آیینه زنگ می گیرد

دلی که راه به آفات دوستداری برد

ز مهر بیشتر از کینه زنگ می گیرد

ز بس گزیده شدم از سخن، مرا صائب

ز طوطی آینه سینه زنگ می گیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode