گنجور

 
صائب تبریزی

خط از سنگین دلی گفتم برآرد لعل دلبر را

ندانستم رگ گردن شود این رشته گوهر را

نه تبخاله است بر گرد دهان آن پری پیکر

ز تنگی این صدف بیرون لب جا داده گوهر را

سرشک بلبلان برگ گلی نگذاشت بی شبنم

که نتوان دید خالی در کف احباب ساغر را

صبوری با دل بی طاقت من برنمی آید

مکرر کشتی من بادبان کرده است لنگر را

دل بی تاب، تن را بر قرار خویش نگذارد

که سازد پایکوبان این سپند شوخ مجمر را

دل روشن، زبان لاف را بر یکدگر پیچد

کند پوشیده صیقل در حجاب نور جوهر را

گرامی دار اهل جود را ای بوستان پیرا

مروت نیست افکندن درخت سایه گستر را

عروس ملک در عقد دوام کس نمی آید

لب خشک است از آب زندگی قسمت سکندر را

دل آگاه را از زنگ کلفت نیست پروایی

که روشن تر کند گرد یتیمی آب گوهر را

ز ترک عشق گفتم دل خنک گردد، ندانستم

که سوزد بیش از آتش، دوری آتش سمندر را

نمی باید ز عیسی کرد پنهان درد خود صائب

مپوش از پرتو خورشید تابان دامن تر را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode