گنجور

 
صائب تبریزی

دهن بستن ز آفت‌ها نگهبان است دل‌ها را

لب خاموش دیوار گلستان است دل‌ها را

به ظاهر گر ز داغ آتشین دارند دوزخ‌ها

بهشت جاودان در پرده پنهان است دل‌ها را

قناعت کن به لوح ساده چون طفلان ازین مکتب

که نقش یوسفی خواب پریشان است دل‌ها را

ز خودداری درون دیده مورند زندانی

جهان بی‌خودی ملک سلیمان است دل‌ها را

مکن اندیشه از زخم زبان گر بینشی داری

که هر زخم نمایان مد احسان است دل‌ها را

نمی‌دانند از کودک‌مزاجی کوته‌اندیشان

که تلخی‌های عالم شکرستان است دل‌ها را

به زور عشق چون گل چاک کن پیراهن تن را

که صبح عید از چاک گریبان است دل‌ها را

نباشد در دل مرغ قفس جز فکر آزادی

کجا اندیشه آب و غم نان است دل‌ها را؟

اگر چون غنچه نشکفته دلگیرند درظاهر

چو گل در پرده چندین روی خندان است دل‌ها را

ز بی‌تابی دل سیماب شد آسوده چون مرکز

همان بی‌طاقتی گهواره‌جنبان است دل‌ها را

نمی‌دانم کدامین غنچه‌لب در پرده می‌خندد

که شور صد قیامت در نمکدان است دل‌ها را

سر زلف که یارب آستین افشاند بر عالم؟

که اسباب پریشانی به سامان است دل‌ها را

کدامین تیر را دیدی که باشد از دو سر خندان؟

لب خندان گواه چشم گریان است دل‌ها را

ز خواری شکوه‌ها دارند صائب کوته‌اندیشان

نمی‌دانند عزت چاه و زندان است دل‌ها را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode