گنجور

 
صائب تبریزی

روز و شب بر من مهجور به تلخی گذرد

عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد

ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع

از سر تنگ شکر مور به تلخی گذرد

تلخی و شوری و شیرینی آب از خاک است

عمر در عالم پرشور به تلخی گذرد

زندگی را نبود چاشنی بی مستی

عمر در باغ به انگور به تلخی گذرد

مال خود را نکند هر که به شیرینی صرف

از سر شهد چو زنبور به تلخی گذرد

روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان

چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد

راحت و رنج به اندازه هم می باید

شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد

تا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبر

روز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟

تلخی مرگ شود شهد به کامش صائب

هر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode