گنجور

 
صائب تبریزی

سخن عشق محال است مکرر گردد

بحر در هر نفسی عالم دیگر گردد

سخن عشق به تکرار ندارد حاجت

کی تهی حوصله بحر ز گوهر گردد؟

از جنون حرف مکرر نه شنیده است کسی

حرف عقل است که نشنیده مکرر گردد

نظر پیر مغان گرمتر از خورشیدست

چه غم از باده اگر دامن ما تر گردد؟

کفر نعمت بود از جنت اگر یاد کند

دیدن روی تو آن را که میسر گردد

پله حسن به تمکین ز تماشایی شد

یوسف از جوش خریدار به لنگر گردد

نفس آن روز برآرم به خوشی از ته دل

که دل سوخته در بزم تو مجمر گردد

به زر قلب ز اخوان نخرد یوسف را

از تماشای تو چشمی که توانگر گردد

گر به میخانه مرا جاذبه پیر مغان

از کرم راهنما نوبت دیگر گردد:

دست وقتی کنم از گردن مینا کوتاه

که مرا طوق گریبان خط ساغر گردد

می پرد دیده امید دو عالم صائب

تا که را دولت دیدار میسر گردد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode