نفس از توبه صادق دم عیسی گردد
دست از بیعت تقوی ید بیضا گردد
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
دل چو روشن شود اعضاء همه بینا گردد
گرد عصیان اگر از چهره دل پاک کنی
از فروغ تو زمین آینه سیما گردد
لب اگر از لب پیمانه می برداری
نفس پاک تو جان بخش چو عیسی گردد
اگر از جلوه مینا گذرانی خود را
فیض نازل به تو از عالم بالا گردد
ملک بیگانه بود بیخبری عاقل را
کسی از بهر چه در کشور اعدا گردد؟
دست رغبت ز حنای می گلرنگ بشوی
تا ز روشن گهری چون ید بیضا گردد
در حریمی که کشد خط به زمین جبهه عقل
کلک صائب ز فضولی است که گویا گردد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
یوسفی نیست دل خوش که هویدا گردد
عافیت گمشده ای نیست که پیدا گردد
سنگ اطفال به دیوانگی ما افزود
خنده کبک ز کهسار دو بالا گردد
از فضا کم نشود وحشت خونین جگران
[...]
هرچه آنجاست چو آنجا رویاینجاگردد
چه خیال است که امروز تو فردا گردد
در مقامی که بود ترک و طلب امکانی
رو به دنیاست همان گرچه ز دنیا گردد
جمع شو ، مرکز نه دایرهٔ چرخ برآ
[...]
هر که را راه سخن وا شده موسی گردد
هر که پاس دم خود داشت مسیحا گردد
هر که او پاک درون تر گرهش مشکل تر
که گهر وانشود بحر اگر واگردد
اطلس کار جهان را نه چنان بافته اند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.