گنجور

 
صائب تبریزی

نغمه آرام از من دیوانه می‌سازد جدا

خواب را از دیده این افسانه می‌سازد جدا

پردهٔ شرم است مانع در میان ما و دوست

شمع را فانوس از پروانه می‌سازد جدا

موج از دامان دریا برندارد دست خویش

جان عاشق را که از جانانه می‌سازد جدا؟

هرکجا سنگین‌دلی در سنگلاخ دهر هست

سنگ از بهر من دیوانه می‌سازد جدا

بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان

در بن هر موی من بتخانه می‌سازد جدا

برندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل

طفل مشرب را که از دیوانه می‌سازد جدا؟

سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ

آسیا کِی دانه را از دانه می‌سازد جدا؟

از هواجویی رساند خانهٔ خود را به آب

چون حباب از بحر هر کس خانه می‌سازد جدا

جذبهٔ توفیق می‌خواهی سبک کن خویش را

کهربا کی کاه را از دانه می‌سازد جدا؟

ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده‌ست

آن که از هم کعبه و بتخانه می‌سازد جدا

می‌فتد در رشتهٔ جان چاک بی‌تابی مرا

تار زلفش را چو از هم شانه می‌سازد جدا

برنمی‌دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب

رعشه کی دست من از پیمانه می‌سازد جدا؟

زخم می‌باید که از هم نگسلد چون موج آب

رزق ما را تیغ بی‌دندانه می‌سازد جدا

کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟

وحشی‌ای کز سایهٔ خود خانه می‌سازد جدا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode